You s3

اگر بخواهم تمام سریال را در یک جمله توصیف کنم باید بگویم «عمق سقوط بشر امروز در کثافت و رذالت»! بس که این سریال بی پرده لجن بازار جهان مدرن را جلوی چشم مخاطب می آورد و اصلا هم تعارف ندارد!

یک طوری هم هست که نه طاقت دیدنش را داری، نه ندیدنش را! تمامش هم که نمیکنند! گرفتار شدیم!

هرچند درباره اش حرف زیاد دارم، اما بیش از حوصله و فرصت نوشتن درباره اش را ندارم. و نهایتا، دیدنش را پیشنهاد میکنم؟ خیر:]] 

۰

ارباب حلقه ها

بعد ماه ها زحمت، واقعا زحمت، بالاخره سه گانه ی ارباب حلقه ها تمام شد!

واقعا دوستش نداشتم:')

خسته ام میکرد. بازیگر فرودو اعصابم را خرد میکرد و کلیت داستان، که همه داستان بند یک حلقه بود و آن حلقه، هرچقدر هم فوق العاده و خوف و خفن، اما برای افراد هیچ کاری جز غیب کردنشان نمیکرد! و کل عالم گیر همان بودند. یعنی به طور کلی داستان من را نمیگرفت. هرچند نمیگویم پرداخت به آن منطقی یا قوی نبود. اما حداقل من را نمیگرفت.

خلاصه که، تمام شد و رفت. بالاخره باید یک وقتی میدیدمش.

اما صحنه ها، بازی دامبلدور عزیز خودمان، یا گاندالف آن ها، و آهنگ های بی نظیر فیلم، تحملش را آسان تر میکرد.

حالا هم رفتیم سراغ هابیت. هابیت حال خوب کن تر، با سکانس های بهتر، دیالوگ‌های بهتر، صحنه های باشکوه و زیباتر و داستان قابل پذیرش تری ست. 

۱

discovery of witches

ژانر فیلم فانتزی ست و آنچه من را در بدو امر جذب خودش کرد، لوکیشن فیلم (دانشگاه آکسفورد) و شخصیت اصلی، یعنی دختری توانمند و جوان که استاد تاریخ علم در دانشگاه آکسفورد شده است، بود.

اما خب در اواسط قسمت های فصل اول هر دوی این ها فراموش میشود:( . با این حال فیلم بدی نبود. نماد های ماسونری زیادی داشت. حتی انجمن سه دسته اصلی موجودات هم بسیار یادآور این گروه بودند.

داستان، موجودات را - به غیر از انسان ها- به سه دسته ی خون آشام ها، جادوگر ها و اهریمنان تقسیم کرده بود که این دسته ی آخر را به عنوان موجوداتی عین انسان ها و در کنار جادوگران و خوان آشام ها، در داستان دیگری ندیده بودم. هرچند خودش هم زیاد به این دسته از موجودات، حداقل در این دو فصل، نپرداخته بود. 

بازیگرهای فیلم گمنام اند و من از نقش آفرینی شان لذت چندانی نبردم. مخصوصا بازی شخصیت اول مرد داستان را اصلا دوست نداشتم، اما داستان فیلم بد نیست. الگوی داستانی اش خیلی خیلی خیلی شبیه به twilight است؛ حتی ظاهر بازیگر نقش اول زن هم بسیار شبیه کریستن استوارت در گرگ و میش است.. اما خب گره ها و ماجرا ها طبعا از آن بیشتر است، چرا که آن فیلمی چهار اپیزودی ست و این سریال است. با این حال عمق ماجرا ها به قدر گرگ و میش نیست، به عنوان مثال شما در قسمت اول میبینید که زارت! دو کاراکتر عاشق هم شدند! هرچند در ادامه، فیلم برای این عشق در چند نگاه، دلیل می آورد اما باز هم میشد بهتر و عمیق تر آن را نشان داد.

البته نوآوری های جزئی جالبی هم داشت، مثل وجود کاراکتر "بافنده" که با دیدن فیلم متوجه میشوید چه کسانی هستند. شاید هم نوآورانه نباشد اما اقلا من در داستان های دیگری ندیده بودم. اندکی هم بازی با زمان داشت که خب اصلا عمیق نبود و چالش های آن سطحی بودند. و باید توجه داشت که دغدغه و هدف فیلم هم بازی با زمان نیست.

این فیلم را به کسانی که از "داستان" فیلم twilight و ژانر فانتزی خوششان می آید، میتوان پیشنهاد کرد.

سریال خیلی خفنی نیست اما بد هم نیست و میتوان برای تفریح دیدش.

۰

dark

مدت ها بود میخواستم این سریال را ببینم اما هنوز زمان مناسبش نرسیده بود. "زمان"؛ از عجیب و غریب ترین پدیده های عالم امکان!

تا به حال به ماشین زمان فکر کرده اید؟ و پیچیدگی های بی حدش؟

مثلا تصور کنید که شما به گذشته بروید و با پدربزرگتان صحبت کنید و به او بگویید هرگز نباید بچه دار شود. اگر او به حرف شما گوش ندهد که هیچ، اما اگر بخواهد گوش بدهد چه؟ آنوقت شما به دنیا نخواهید آمد! و اگر در عدم بمانید، چگونه توانسته اید به گذشته باز گردید و چنین درخواستی کرده باشید؟

این فرض را شاید شنیده باشید؛ مسئله ای که به پارادکس پدربزرگ معروف است. اما تنها این نیست. حال تصور کنید که در آینده قرار است ماشین زمان اختراع شود. سازنده ی او اما، هنوز هیچ ایده ای برای چنین اختراعی ندارد. حالا فردی از آینده به کمک همان ماشین زمان به گذشته برمیگردد و چگونگی ساخت آن را به سازنده میگوید، از ترس اینکه مبادا مخترع هیچگاه نتواند آن ماشین را اختراع کند.

حالا منشا اصلی این اختراع به واقع کجاست؟!

یا اگر شی یا حتی فردی را از گذشته به حال بیاورید، آنگاه دو یا حتی چندین ما به ازاء از یک چیز یا یک فرد دارید که منشا آن ها نیز چیزی نیست جز زمان!

اساسا چطور میشود از یک چیز یا یک فرد، چند چیز داشت؟ چند چیز عین هم، به لحاظ ژنتیکی و غیره.

یا تصور کنید که فردی در آینده مرده است. شخص به گذشته باز میگردد و او را با خود به زمان حال یا همان آینده می آورد و از حادثه ای که باعث مرگ او شده است، جلو گیری میکند!

تازه بگذریم از گره ناگسستنی این فرضیات با مسئله جبر و اختیار!! 

هزاران فرض این چنینی را میتوان متصور شد. و نهایتا به این باور رسید که اختراع چنین ماشینی خیلی ترسناک تر از آن است که به نظر میرسد.

من هرچند اصلا صلاحیت نظر دادن ندارم، اما واقعا فکر میکنم سفر در زمان محال است؛ چرا که زمان، مکان که نیست! اصلا در مکان است که سفر معنا پیدا میکند. میدانید چه میگویم!؟:)

اما خب اساسا باید فیلم علمی تخیلی را از فلسفه و مخصوصا فلسفه آکادمیک جدا دانست. هرچقدر هم یک فیلم تو را به فلسفیدن وا دارد، اما فلسفه نیست. و دارک نیز از این قاعده مستثنا نیست. ما در دارک با تسلسل نامتناهی علت و معلول مواجه میشویم، با دور تسلسل ( الف هم علت باشد برای ب و هم معلول ِ ب باشد) مواجه میشویم و حتی با معدوم شدن ناگهانی موجودات! هرچند فیلم شدیدا فلسفی ست. هرچند به وضوح پیروی از نظریات فیلسوفان مختلف از جمله هیوم و نظرش در باب علیت* میکند، اما در نهایت یک فیلم است.

واقعا فیلم خوش ساختی ست. بازی ها مطلوب است. نور و رنگ ها و دکور ها فوق العاده اند و به رغم همه پیچیدگی هایش، اصلا و ابدا گنگ نیست. البته که تا انتها چند چیز برای مخاطب حل نشده باقی میماند، اما با روندی که فیلم تا این فصل داشته است، احتمال قوی میرود که مسائل حل نشده قبلی نیز حل شوند. اگر هم حتی به فرض حل نشوند، در فهم روند کلی فیلم خللی وارد نمیشود. دیالوگ های درخشانی هم دارد که قریب به اتفاق، فلسفی هستند. (شاید بگویید خب معلوم است که فلسفی اند! منظورم این است که ادبی یا روانشناختی یا .. نیستند!) همچنین فیلم لبریز از نماد است که اغلب آن ها بارها و بارها تکرار میشوند اما من نکته خاصی درباره شان برای گفتن ندارم.

زبان اصلی فیلم هم به درستی آلمانی انتخاب شده است. یعنی حقیقتا هر زبانی غیر از آلمانی -که از بسترهای اصلی فلسفه است- داشت، این چنین مطلوب نمیشد! و توی ذوقتان هم نخورد! آلمانی خیلی شبیه به انگلیسی ست و به خلاف تصور خیلی ها حتی خودم، اصلا هم بد آهنگ نیست.

فیلم های علمی تخیلی به طور کلی یک سری موضوعات ثابتی مثل هوش مصنوعی و زمان دارند و دارک هم مسئله اصلی اش زمان است (و در فصل آخر وارد بحث جهان های موازی هم میشود)، اما پرداخت به آن از اغلب فیلم ها و سریال هایی که با این موضوع دیده ام حرفه ای تر و عمیق تر است. و در نهایت شاید با خودتان بگویید که اساسا که چه؟ اما باید بگویتمان که این فیلم نتیجه ای بسیار تعیین کننده دربردارد! اصلا شما یک درصد فکرش را بکن که نتفلیکس این همه انرژی برای فیلمی بگذارد که آخرش "که چه" باشد!:)

 

هرچند تسلسل نامتناهی محال است، هرچند دور تسلسل محال است. اما شما در فیلم میتوانید آن ها را شدنی جلوه دهید. و نتیجه این شدنی جلوه دادن؟ اثبات اینکه میشود که خدایی نباشد! بله. جدی ترین برهان ها در اثبات وجود خدا همین محال بودن تسلسل هاست. همین باور به وجودبخشی ِ علیت است. و اگر شما با ابزار هنر و نه حتی فلسفه، نشان دهید که این تسلسل ها ممکن اند، نشان دهید که علت و معلول یک رابطه وجود بخشی نیست و تنها به واسطه تعاقب

(تقدم و تاخر زمانی) رقم میخورد، حتی اگر به وجود موجودی با نام خدا هم معتقد باشید؛ خدای شما یا خدایی هیچ کاره است که دنیا و علی الخصوص زمان را آفریده است و بعد رفته است و به امورات خود مشغول است. یا اساسا خودتان دچار تناقض میشوید، چرا که خدای شما جایی در عالم امکان نخواهد داشت.

فیلم ابایی هم از اینکه شما دریابید که سنبلیک است یا مقاصد این چنینی دارد، ندارد. نشان به آن نشان که دیالوگ هایی صریح در باب وجود و عدم بهشت و جهنم و حتی بعضا خود خدا دارد. نشان به  آن نشان که ما با کسانی با نام "یونس"، "آدم"، "نوح" و "حوا" مواجهیم.

و جالب است که همه چیز، دقیقا و دقیقا همه چیز در فیلم، تثلیثی و متشکل از سه عنصر است!

و در نهایت، فیلم را به کسی پیشنهاد میکنم؟ با آن که خودم عمیقا از دیدن آن مسرورم، اما راستش را بخواهید؛ نه!:)

* هیوم معتقد است که رابطه ی علیت صرفا زاده ی ذهن ماست و درواقع چیزی نیست جز تقدم و تاخر وقایع، که به جهت همیشه ثابت بودنشان ما فکر کرده ایم که اولی علت دومی ست.

 

+فیلم مقداری صحنه های دلخراش و مقداری هم صحنه های بالای هجده سال دارد.

+شات انتخاب شده به جهت ارادت عجیبم به دکور اتاق بود:")

 

1

2

ضمیمه یک و دو، دو سکانس از فیلم است که اشاره مستقیمی به صحبتم در باب ربط این مطالب با وجود خدا دارد.

 

نقدها و مطالب زیادی درباره این فیلم در اینترنت میتوانید پیدا کنید که البته من هیچ کدامشان را نخواندم تا هر آنچه را خودم دریافته بودم، بنویسم. شاید مطالب مفید و خوبی باشند و نکات جالبی داشته باشند. البته ممکن است باعث شوند که فکر کنید فیلم غیرقابل فهم و خیلی عجیب غریبی ست، اما نه. قابل فهم است و ترس از نفهمیدنش صرفا برای پیش از دیدن آن است.

 

۱

Cruella 2021

فیلمی با روندی مشابه ملفیسنت و جوکر. البته نه به اندازه ی آن ها قوی. در باب فرم میتوان به دلنشینی نسبی فضاها اشاره کرد و به بازی فوق العاده ی اما استون. اما جز این چیز چشمگیر دیگری دیده نمیشود. بازی ها در سطح متوسطی هستند، از سکانس ها یا مولفه های حیرت برانگیز دیگری هم خبری نیست.

داستان هم بسیار ضعیف روایت میشود. نه طنازی خاصی به چشم میخورد نه دیالوگ های فوق العاده ای و نه شخصیت پردازی های خاصی. به عنوان مثال تا انتها ما علت این حجم از بیمار بودن مادر شخصیت اصلی را متوجه نمیشویم یا دو پسری که در کنار شخصیت اصلی هستند حقیقتا نقشی جز عروسک خیمه شب بازی ندارند. حتی خود شخصیت اصلی هم کاراکتری چند لایه یا قابل تحسین ندارد و تنها نکته قابل تحسین آن بازی بازیگرش است.

به همین خاطر هرچند به لحاظ محتوای کلی میتوان آن را با ملفینست و جوکر مقایسه کرد، اما نه جذابیت های فوق العاده ی جوکر به لحاظ فرمی، نه جنبه پررنگ اجتماعی و کم نظیر آن را دارد و نه -گویا- در سطح ملفیسنت هست. من البته ملفیسنت را ندیدم اما با خواندن نظرات کسانی که آن را دیده اند دریافتم که گویی در سطحی بسیار بالاتر از کروئلاست.

اما چرا تازگی ها این مضمون تبدیل کاراکتر های سیاه به خاکستری اینقدر زیاد شده است؟ میتوان چند فرضیه برای آن داشت؛

- نشان دادن این باور که اساسا "شیطان زاده نمیشود، شیطان ساخته میشود".

- نشان دادن اهمیت محیط و تربیت در شکل گیری افراد.

- صدور مجوز برای بد بودن! یعنی نشان دادن اینکه اگر شخصی منفی ست، قاتل است، دزد است و ...، دلایلی برای این امر دارد و این دلایل او را مبرا میکند.

من فکر میکنم اینکه کدام یک از این ها را میتوان به فیلم نسبت داد، تا حد زیادی از روی دیالوگ ها و موقعیت هایی که کارگردان ترسیم میکند، قابل تشخیص است.

مثلا در سریال once upen a time ، که مضمونی مشابه همین سه فیلم نامبرده دارد، به وضوح ما با فرض اول و دوم مواجهیم. فرض اول که اساسا دیالوگ کلیدی فیلم است و فرض دوم را نیز از آن جا در میابیم که اولا شخصیت اصلی فیلم که سفیدِ اندکی رو به خاکستری ست، در شرایط خوبی بزرگ نشده است اما شخصیت منفی نشده. یا اغلب شخصیت های منفی حالشان از بد بودن، بد است. و در دیالوگ هایشان نیز کسی به آنان برای اعمالشان حق نمیدهد، هرچند حقیقتا به لحاظ تربیتی و موقعیت رشدشان میتوان این حق را برایشان قائل شد.

اما در کروئلا برداشت احتمالی ِ قریب به یقین من این بود که به کاراکتر اصلی برای بد بودنش حق داده میشد. این حق را در جاهای مختلفی میتوانستید ببینید. مانند متن آهنگ تیتراژ پایانی. تنها جایی که ما با حق ندادن به او مواجه میشویم، نزد همان دو پسر است که پیش تر از آن ها گفتیم؛ کسانی که جز دو احمق چیز دیگری به نظر نمیرسند.

به علاوه آن چه من در بدو آمدن این فیلم شاهدش بودم این بود که کاراکتر کروئلا نزد نوجوان ها بسیار محبوب واقع شده است و این مقدمه ای ست برای الگو برداری از او. دور از ذهن هم نیست. تصویری که از او در فیلم ارائه میشود عاری از هر گونه مولفه ایست که بخواهد مخاطب را حتی اندکی از او منزجر کند. البته واقعیت این است که کروئلای این فیلم به اندازه کروئلای اصلی در انیمیشن دیزنی سیاه و وحشی نیست! اما به هر جهت هر دوی آن ها یک نفر هستند...! و اتفاقا خیلی منطقی ست که تصور کنیم این برداشت، پیش از تبدیل او به آن کروئلاست و ادامه ی این مسیر به همان شخصیت انیمیشن های دیزنی ختم میشود.

 

*شات انتخاب شده بخشی از فیلم است که به گمان من درخشان ترین بازی اما استون در این فیلم بود.

 

 

۰

mr queen 2020

از رسومات ایام امتحانات که عمیقا به آن پایبندم، دیدن سریال است. سه ترمی بود که با یک سریال هفت فصلی طولانی روزگار میگذراندم، اما دیگر به این ترم قد نداد!

این ترم تصمیم گرفتم یک سریال کمدی طور مِلو ببینم که به لحاظ ذهنی هم مشغولم نکند (البته که کسی نبو که یک "زهی خیال باطلی" چیزی نصیبم کند)

برای اولین بار یک سریال کره ای دیدم. اولینبار که میگویم یعنی حتی آن روزها که همکلاسی هایم دستشان را زیر آستین مانتویشان قایم میکردند و یانگوم بازی درمی آوردند هم یانگوم نمیدیدم، یا بعدتر که جومونگ مد شد و .. . بگذریم. خلاصه،

آقای ملکه را واقعا دوست داشتم. هم برایم غنای فلسفی داشت، البته طوری ذهنم را درگیر نمیکرد که خستگی بعد دیدن هر قسمت یا عدم تمرکز موقع درس خواندن(چقدر هم که خواندم!) داشته باشم؛ هم طنزش واقعا برایم مطلوب بود.

بازیگر هایش واقعا خوب بودند. شخصیت اصلی هم به طریق اولی خوب بازی میکرد و نقشش به رغم اینکه سخت و جالش برانگیز بود اما بسیار باور پذیر درآمده بود. و کاراکترش هم خیلی برایم دوست داشتنی بود (البته به عنوان یک دختر/بعد دین فیلم محتوای این پرانتز برایتان روشن میشود!) داستان و پرداخت به آن میتوانست بهتر هم باشد اما اگر میخواستند بهترش کنند یحتمل به جای یک سریال بیست قسمتی تبدیل به یک سریال بیست فصلی میشد!

و دیگر اینکه مانند اغلب سریال های تاریخ تخیلی ِ کره ای، هویت ملی را در فردی کره ای پررنگ میکرد.

به جهت غنای فلسفی هم که گفتم، برای من به طور کلی چند چالش فکری داشت:

یک. بحث روح و جسم و تاثیر و تاثراتشان بر هم. حقیقتا در بدو امر ما حس میکنیم که دخترها و پسرها تفاوت های اساسی در خلقیات و روحیاتشان دارند اما بعد بیشتر که فکر میکنیم شاید به این نتیجه برسیم که بخشی از آن ها ناشی از برخورد جامعه با هر جنس، بخشی ناشی از خود جسم و بخشی ناشی از تربیت براساس جنسیت هست. البته باز هم نمیخواهم بگویم قطعا و حتما روح متاثر از جسم است، اما به طور کلی گره فلسفی قابل تاملی ست که با دیدن فیلم میتوانید به آن بیندیشید.

دو. به جهت داستانی که با آن مواجهیم میتوان به مسئله جبر و اختیار اندیشید. چون یک رفت و برگشت زمانی در سریال اتفاق می افتد و البته میتوان گفت فیلم به اختیار قائل است، اما این بحث خیلی پیچیده تر از چیزی ست که در فیلم میبینیم. با این حال فیلم فرصت اندیشیدن به آن را فراهم میکند.

سه. این مورد هرچند فلسفی نیست اما به نظرم به خوبی در آن با اهمیت دانش تاریخی و لزوم اطلاع از تاریخ، مخصوصا تاریخ کشور خود، مواجه میشویم که این را هم میتوان نکته ای ضمنی در رابطه با بحث پررنگ کردن هویت ملی در این سریال دانست.

 

خلاصه اگر به دنبال یک سریال به عنوان تفریحی سالم و غیرسخیف هستید، گزینه خوبی ست.

 

خلاصه داستان: یک مرد آشپز در زمان حاضر به طوری اتفاقی در حالتی نزدیک به مرگ قرار میگیرد و پس از آن در جسم یک ملکه در دویست سال پیش بیدار میشود!

۱
اینجا
ثبت تکه هایی نه چندان منجسم از خوانده ها، شنیده ها و دیده ها.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان